آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

همه وجودم

  گل نازم متاسفانه وقت ندارم تا واست بنویسم قول میدم در اولین فرصت بیام و برات بنویسم فقط همینو بدون که عاشقتم  ...
27 بهمن 1392

یادداشت های خاله الهام

- با سلام به همه دوستان عزیزم  - آرمان جونم همین جور که واست نوشتم به خاله الهام یه دفترچه دادام که واست هر روز مینویسه چه کارایی کردی راستش رو بخوای خودمم واسم جالب بود بدونم تو مهد چی کار میکنی خاله الهام نازنین هم زحمت میکشه و مینویسه و خیلی هم زیبا مینویسه من که خوشم میاد حالا یه روزش رو واست مینویسم البته این دفترچه یادداشت رو واست یادگاری نگه میدارم تا در آینده خودت بخونی و کیف کنی پسر نازنینم  - اینا نوشته های الهام جون هستن من دقیقا همون جوری که نوشته مینویسم و سعی میکنم توش دخل و تصرفی نداشته باشم عزیزکم : - امروز 21 بهمن ماه هست و ما جشن انقلاب در مهد داریم من و آرمانی هم توی جشن انقلاب بودیم خیلی بعمون خوش گذشت ...
22 بهمن 1392

این چیه ؟؟

- با سلام به دوستان گلم . - این چیه ؟ اون چیه ؟ چی شده ؟ صیدا چیه (صدای چیه ) ؟   اینا سوالاتیه  که آرمانی هر دقیقه و هر ثانیه باهاش درگیره همش در حال سوال پرسیدنی که این چیه جالبه که اغلب جواب سوالات رو هم میدونی مثلا میپرسی مامان مامان این چیه بهت میگم گل بعد با حالت عصبانی در حالی که چشمات  گرده قیافه حق به جانب میگیری  و میگی  آپتابی  ( آفتابی  منظورش گل آفتابگردونه )  - قبلا اصلا تمایلی به صحبت کردن با تلفن نداشتی اما جدیدا علاقه وافری پیدا کردی و با همه پشت تلفن صحبت میکنی فقط موقع خدا حافظی دیگه باهاش بای بای میکنی و گوشی رو قطع میکنی آخه نه که گوشی ما تصویریه اون بندگان خدا پشت تلفن میفهمن...
17 بهمن 1392

آرمانی و آخا (آقا جون )

- با سلام به همه دوستان نازنینم  - این چند روز ما یه مهمون عزیز داشتیم آقا ( پدر بزرگ  آرمانی ) مهمون ما بودن خلاصه که پیرمرد از دست آرمانی ما امون نداشت بنده خدا  آرمانی همش دست آقا رو میگرفت میگفت بیا بعد میبرد یه نقطه خاص از خونه  و میگفت بالا ( منو بنداز بالا ) آرمانی فکر میکنه که اگه کاری رو تو یه قسمت از خونه انجام بدیم جای دیگه از خونه نمیشه انجامش داد یعنی فکر میکنه واسه اینکه پرتش کنیم رو هوا فقط باید یه جا وایستیم و ... خلاصه که بنده خدا آرمانی رو مینداخت بالا و یکی یکی میشمرد میگفت یک آرمانی میگفت دو  و همین جوری ادامه داشت خلاصه که هر کی میاد خونه ما مهمونی  اینجوری ازش پذیرایی میکنیم  همچین خ...
16 بهمن 1392

21 ماهگی نفسم

- با سلام به همه دوستان عزیز و نازنینم  - این ماه خدا رو شکر آرمانی مامان خیلی پیشرفت های چشمگیری داشته خیلی راحت حرف میزنه جمله میسازه و مفهومش رو بهمون میرسونه  و یه عالمه کلمه جدید یاد گرفته و همش در حال صحبت کردنه خیلی شیرین میشه مخصوصا وقتی میخواد صحبت کنه دستاشو هی تکون میده اون وقت دیگه واقعا خیلی با نمک و خوردنی میشه    - اما یه نگرانی جدید در مورد آرمانی پیدا کردم اونم به خاطر اینه که  همش در حال دیدن تلویزیون و سی دی هست حتی گاهی اوقات دیدن سی دی های بیبی انیشتنش رو به توپ بازی ترجیح میده راستش درسته که اون وقتی که سی دی میبینه خیلی آرومه اما من همش نگرانشم که تو این سن براش زود نباشه و دوست دارم ...
5 بهمن 1392

عکس های آتلیه

- با سلام به دوستان عزیزم و البته خواننده های خاموش عزیز که تازگی ها فهمیدم تعدادشون همچین کم هم نیست فقط رخ نمایی نمیکنن   به هر حال همتون خوش اومدین  - بالاخره عکس های آتلیه هم آماده شدن این همون عکس هایی بودن که چند ماه پیش نوشتم با هزار زحمت گرفته بودیم اما خدا رو شکر نتیجه کار خوب شد و اما دست خانوم عکاس درد نکنه در کمال ناباوری بدون اینکه هیچ درخواستی بکنم خودش فایل عکس ها رو داد  فدات بشم که اینقدر خوش تیپی این عکست رو خیلی دوست داری همش میگی آمانه میداد بالا ( آرمان مداد گرفته دستش رفته بالا  منظورش رو دیوار خونه است   ) دوستان واسه آرمانی لباس زیاد برده بودم ولی همون...
28 دی 1392

تغییر نا پذیر

- با سلام به همه دوستان گلم  - آرمان جونم تو این دو سه هفته ای که رفتیم و اومدیم شما به شکل عجیبی تغییر ناپذیر شدی وقتی بیرون هستی دوست نداری بیای خونه و وقتی خونه هستی دوست نداری بری بیرون دو سه بار خواستم ببرمت بیرون طبق معمولی که کلمات کلیدی بیرون رفتن مثل کفش و لباس بپوشیم و ... رو به کار میبردم این دفعات هم همین کار رو میکردم اما در کمال ناباوری شما اصلا خوشحال که نمیشدی هیچی خیلی هم ناراحت بودی که میخواستم ببرمت بیرون و یک چیز دیگه اینکه به شدت به کانون گرم خونواده علاقه مند شدی   قبلا که بابا جون میرفت بیرون شما هم پشت سرش راه میگرفتی و میرفتی ولی الان با زور و جیغ داد حالیمون میکنی که حتمت سه تایی باید بریم بیرون ما ...
24 دی 1392

سرد اما دلپذیر ....

- با سلام به همه دوستان عزیزم  - آرمان جونم خدا رو شکر دوباره قسمتمون شد تا با هم بیایم مشهد روز ششم دی ماه بود که من و شما دوتایی با هواپیما عازم مشهد شدیم این دفعه هم متاسفانه بابا جون نتونست ما رو همراهی کنه و شما شدی مرد مامان . -از همون ابتدا که سوارشدیم شما بهونه میگرفتی و همش دنبال بابا میگشتی تا همین الان که حدود 10 روزه که میگذره هر از چند گاهی دنبال بابا میگردی و عکس های بابات رو به همه نشون میدی میگی بابائه یا میگی بابا پول در نننه ( بابا رفته پول در بیاره  ) امون از دست این پول کثیف که بین جوجوی من و باباش جدایی اندخته اونقدر دلت واسه بابا جون تنگ شده که هر وقت میریم بیرون تا مدل ماشین بابایی رو میبینی سریع گل از گ...
21 دی 1392

بیست ماهگی

- با سلام به همه عزیزانم  - آرمان جونم پاییز امسال هم با همه دلتنگی هاش و سختی هاش خدا رو شکر تموم شد و دوباره یه فصل جدید شروع شد با اینکه زمستون هم سرما داره و دوری و دلتنگی اما انگار روزاش زودتر سپری میشن و  - یه چند وقتی بود که حسابی سرما خورده بودی و مریض بودی از اون مریضی های سخت که انگار به این راحتی ها نمیخواست از پیشمون بره اما خدا رو شکر انگار الان بهتری راستش بازم با قاطعیت نمیتونم بگم حالت خوب شده آخه یه چند باری بهتر شدی و دوباره روز از نو وروزی از نو و حتی بد تر از قبل خدا واسه هیچ مادری نیاره  واقعا سخته .... - اما امیدوارم بیست ماهگیت بیست بیست بشه و دیگه تو این ماه همه چیز خوب پیش بره به امید خدا ...
3 دی 1392