آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

عطر خوش بهار

- با سلام به همه دوستان عزیزم و کسانی که وب آرمانی ما رو دنبال میکنن . - خدا رو شکر کم کم دیگه میشه صدای قدم های بهار رو شنید باید بگم من و آرمانی هم حسابی خوشحالیم از اومدن بهار و بهش خوش اومد میگیم خدا رو شکر که بهاری دیگه داره از راه میرسه اما دلم لک زده واسه سفره هفت سین هایی که بابا رضا هم کنارمون بود و همیشه از لای قرآن بهمون عیدی میداد صد حیف و صد افسوس که دیگه پیشمون نیست    - یه دو هفته ای میشه که عمه مژگان اومده خونمون خیلی بهت خوش میگذره مخصوصا که این چند وقته هوا هم خوبه و به خاطر عمه مژگان همش در حال تفریح هستیم تا وقت گیر میاریم میریم بیرون و از هوا و طبیعت دلچسب بهاری لذت میبریم البته عکس هاش رو میزارم میبینی و...
22 اسفند 1393

دو سال و ده ماهگی

- با سلام به همه دوستان نازنینم که وب آرمانی ما رو دنبال میکنن  - خوشحالم که اینجا اومدم و دوباره یه ماهگرد دیگه از زندگی شیرینت رو ثبت میکنم . عشق کوچولوی مامان شما الان دیگه دوسال و ده ماهه شدی وقتی به قد و بالای بلندت که از خیلی هم سن و سال هات بلند تره نگاه میکنم میگم خدا رو شکر که تو رو دارم و البته و صد البته که این حس رو بابایی هم نسبت به شما داره من و بابایی خیلی از داشتن شیرین پسری مثل تو خوشحالیم و روزیصد بار آرزوی خوشبختی واست میکنیم شکر خدا شکر خدا شکر خدا  و هزار بار دیگه شکر خدا  عزیز دلم تو ماه گذشته متاسفانه بابایی مریض شد یه سرماخوردگی خیلی سخت و بابایی مجبور شد به خاطرش دو روز سر کار نره البته تو این سر...
3 اسفند 1393

سفر به آبادان

- با سلام به همه دوستای نازنینم که وب آرمانی رو دنبال میکنن و مورد نوازش قرار میدن ممنونم از همتون  - یه سفر کاملا بدون برنامه اما بسیار عالی ، ماجرا از اونجا شروع میشه که قرار شد بچه های مدرسه رو ببرن اردو منم اومدم خونه و به بابایی گفتم قراره بچه ها رو ببرند اردو من که باهاشون نمیرم واسم سخته اما چقدر دوست دارم برم یه حال و هوایی عوض کنم بابا عباس مهربون هم گفت خوب عیبی نداره خودمون میریم جنوب و اینطوری شد که واقعا بدون هیچ برنامه ای راهی آبادان شدیم تو راه آبادان رفتیم دزفول یه شب خونه دایی بابا جون موندیم و اونجا به شما خیلی خیلی خوش گذشت چون نوه دایی هم اونجا بود و حسابی با شما بازی کرد و خونواده دایی هم خیلی گرم ازمون استقبال ک...
13 بهمن 1393

وقتی یه کوچولوی دو سال و نه ماهه داری

- سلام به همه دوستان نازنینم و کسانی که وب آرمانی ما رو دنبال میکنن  - وقتی یه کوچولوی دو سال و نه ماهه تو خونه داری دیگه تو خونه همیشه رنگ شادی داره از صبح که با درخواست شیشه شیر از خواب بیدار میشی و بعدش هم که تموم کانال های تلویزیونی که کارتون داره رو از حفظی دقیقا میدونی کدوم کانال چه برنامه کودکی داره تو خونه دیگه وقتی برای نشستن و غصه خوردن نداری چون کوچولوی دو سال و نه  ماهه ات واست برنامه ریزی کرده کی وقت ماشین بازیه کی وقت بدو دو کردنه کی وقت بیرون رفتنه کی وقت خوابدنه به قول آرمانی سبزه باید بیدار شیم یا قرمزه باید بخوابیم و کی وقت غذا خوردن و بقیه ماجراست میدونی کلا وقتی بچه ها تو خونه هستند همش باید بخندی و شعر بخونی...
2 بهمن 1393

دو سال و هشت ماهگی

- با سلام به همه دوستان نازنینم  - خدا رو شکر که به دو سال و هشت ماهگی رسیدی عزیزم خیلی خوشحالم که یه کوچولوی دو سال و هشت ماهه تو خونه دارم واقعا زندگی کردن بدون تو گل نازم واسم سخته وقتی که میخوابی متوجه میشم که بدون تو زندگی اصلا رنگ و بویی نداره یکی نیست مدام هر دقیقه بگه مامان بیا بدو دو کنیم مامان واسم کتاب میخونی مامان بیا بازی کنیم حتی گاهی شبا تو خواب هم میگی مامان بیا ماشین بازی کنیم   اونم با حالت گریه انگار من هیچ وقت باهات بازی نمیکنم   و کلی کارای دیگه واقعا این همه انرژی از کجا میاری مامان جون ؟؟ - چند روز پیش اومدی میگی مامان بابا اسفنجی ماشالله ماشالله چه بزرگ شده خخخخخ - صبح ها تا از خواب ب...
4 دی 1393

دو سال و هفت ماهگی

- سلام به همه دوستان عزیزم و همه کسانی که وب آرمانی ما رو دنبال میکنن همون طور که تو پست قبلی هم نوشتم کلی کار داشتم یه امتحان تقریبا مهم داشتم و البته شیطنت های آرمانی بود که همه اینها دست به دست هم داد و من نتونستم متاسفانه وب آرمانی رو خیلی زود آپ کنم هر چند امتحانم رو خوب ندادم ولی هروقت از کار خونه و بیرون و شما فارغ میشدم عذاب وجدان میگرفتم بیام پشت کامی و درس نخونم   خلاصه اینجوری شد که الان نمیدونم از کجا بنویسم راستش سخت شده که همشون رو یادم بیاد خوب از آخر یعنی همین چند ساعت پیش شروع میکنم که منو شما واسه اولین بار تو زندگیت با هم رفتیم استخر خدایی خیلی خوش گذشت بر خلاف همه تصوراتم شما خوشت اومد و کلی دست و پا میزدی البته...
6 آذر 1393

چه تابستون خوبی بود

- با سلام به همه دوستای نازنینم و کسانی که وب آرمانی ما رو میخونن . - خیلی خیلی تاخیر داشتیم اینقدر که اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم بنویسم و اینکه متاسفانه وقت هم ندارم که بنویسم چون یه عالمه کار دارم  و آرمانی هم که طبق معمول شیطونی میکنه و منم که مجبورم دوباره برگردم سر کار و یه امتحان مهم و سخت هم در پیش رو دارم که همه اینا دست به دست هم میده تا نتونم وب آرمانی رو تند تند به روز کنم اما از تابستون عالی که گذشت بگم که خیلی خوب بود بهتره بگم عالی بود حیف که خیلی کوتاه بود و زود گذشت تو این تابستون خاله مهدیه عروس شد و رفت خونه خودش و ما همش درگیر عروسی و این حرفا بودیم و یه سفر کوتاه هم به شمال داشتیم که بهمون حسابی خوش گذشت بعد از ...
10 مهر 1393

دو سال و چهار ماهگی

- با سلام به همه دوستان نازنینم و کسانی که وب ارمانی رو دنبال میکنن - چند وقتیه که درگیر هستیم و دیگه نمیتونم تند تند وب گل پسرو آپ کنم  - تو این ماه گذشته بعد از رفتن عمه مژگان و عمه لیلا حدود یه هفته بعدش ما هم راهی تهران شدیم  این دفعه باز هم تو  هواپیما خیلی ناراحتی میکردی همش از سر و کول من میرفتی بالا و با ناراحتی میگفتی خوشم نیاد از هب پپیما ( هواپیما )  تا آخرش برگشتی و گفتی خدا وکیلی خوشم نمیاد   دیگه باورم شد که خوشت نمیاد   خلاه که تهران رفتیم خونه عمه لیلا و خونه خاله صدیقه  مامان شهناز هم با خاله مهدیه تهران بودن و واسه خرید جهیزیه اومده بودن تهران ما تقریبا دو هفته تهران بو...
6 شهريور 1393