آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

عکس آتلیه

اینم از عکس های ما وقتی رفته بودیم آتلیه ............ بگوووو ماشالله تا بعدی رو بزارم اینم یکی دیگه اونم دستای خاله مهدیه جونمه که دلم واسش یه ریزه شده تو این عکسا ما یک ماه و سه روزمون بوده .......................   ...
2 مرداد 1391

تفریحات آرمان گلی

 حالا  که اتاق دار شدیم واسه خودمون کلی تفریحات سالم پیدا کردیم آخه مامانی تازه اثاث کشی کرده . یکی از اون تفریحاتی که عاشقشیم اینه که آویز تختمونو اینقدر نگاه میکنیم و ذوق میکنیم تا خسته میشیم یه عالمه واسه خودمون دست وپا میزنیم و ققققققققققو قققققققووووووو میکنیم و خلاصه میزنیم تو خط آواز هی میخونیم کم مونده دیگه جای شجریان رو بگیریم هههههههههه البته هنوز چند روزه که به چه چه زدن رسیدیم ولی خوب استعدادمون خوبه خیلی زود پیشرفت کردیم . خلاصه که این مامانی اومد مثلا ما رو خوشحال تر کنه زدو تفریحات سالمونو شکوند حالا دیگه آویز تختمون شکسته از دست این مامانی ولی چیزی بهش نگفتیم آخه خود مامانی کلی ناراحت شد بعدش هم قول داد زو...
2 مرداد 1391

نظر بدید

سلام دوستان من عکس دایی جونیمو میزارم اینجا خیلی ها میگن من شبیه دایی جونم هستم ولی خیلی ها هم میگن نه اصلا شبیه نیستی تا اینکه یه عکس از زمان نی نی بودن داییم پیدا کردم واستون میزارم واسم نظر بدید شبیه هستم یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مرسی دوست جونی ها میخوام آمار بگیرم لطفا نظر بدید. اینم از عکس دایی جونم حیف عکس بابا عباس و مامان زری رو وقتی نی نی بودن نداشتم وگرنه میزاشتم تا بهتر نظر بدین ...
30 تير 1391

دوباره اومدم

سلام سلام به همه دوستان و همه کسایی که وبلاگ منو میخونن اول بگم همتونو دوست دارم یه عالمه بعدش ببخشید دیر اومدم آخه این مامانی تنبل کلی کار ریخته بود سرم واسه همین دیر شد دیگه خودتون ببخشید. کلی حرف دارم اینقدر که نمیدونم از کجاش واستون بگم . اولینش این بود که هفتم تیر ماه اومدیم خونه خودمون از موقعی که به دنیا اومده بودیم خونه مامان شهناز بودیم . کلی دلمون واسه خاله ملیحه و خاله مهدیه  و دایی محمد تنگ شد. قبلش که تهران رفتیم عمه لیلا واسمون کیک تولد دو ماهگی گرفته بود ولی خوب عکس نداریم بزاریم که کلی غصه دار شدیم که عکس نداریم با پسر عمو امیر علی کلی کیک خوردیم البته به من که ندادن که حالا بزرگ میشم حالشونو جا میارم  خلاصه بگم ب...
29 تير 1391

مهمونی

دیروز خاله جونیا خاله فریده و خاله رخشنده اومده بودن دیدنمون خلاصه ما که کلی آبرو داری کردیم و شلوغ پلوغ نکردیم خاله جونیا زحمت کشیده بودم واسمون کیک باب اسفنجی و بلوز شلوار آورده بودن زحمت کشیده بودن ولی به ما که کیک نداد این مامانی. حالا صبر کن بزرگ شدیم حالتونو جا میاریم  ...
28 خرداد 1391

بازم عکس

وقتی مامانی بهمون شیر نمیده خودمون دست به کار میشیم و انگشتای خوشمزمونو میخوریم هههههههههه چی فکر کردی مامانی !!!!!!! اگه بازم شیر نده بیشتر ملچ و ملوچ میکنیم ای مامانی بد........... آهان مثل اینکه مامانی داره میاد واسش بخندیم تا بهمون شیر بده .....   حالا دیگه شیرمون هم خوردیم کلی کیف کردیم بعدش هم این شکلیا شدیم خخخخخخخخخخخخخخ دیگه باید فکر خواب باشیم  خدایا کمک کن بیدار میشم  دلم درد نگیره یه عالمه شیر بخورم. ...
26 خرداد 1391

خرابکاری

امروز روی پای مامان شهنازمون خرابکاری کردیم. آخه گفتیم بی نصیب نذاریمشون خلاصه که مامان شهناز هم مجبور شد ما رو ببره حموم ههههههههههههههه البته ما هر روز خرابکاری میکنیم ها ولی لین بار اساسی بود هههههههههههه گل دراومد از حموم غنچه اومد از حموم ...................... ...
19 خرداد 1391

47 روزگی

این روزا که دلمون درد میکنه حال و حوصله نداریم عکس بگیریم بزاریم تو وبلاگمون خلاصه که شرمنده ایم که دیر به دیر به روز میکنیم سرمون حسابی شلوغه آخه داریم به مشکلاتمون فکر میکنیم یا دل درد داریم یا لالا داریم خلاصه دیگه چه کار میشه کرد........ مامانی همش آرزو میکنه ما زودتر بزرگ بشیم تا مشکلاتمون حل بشه ولی ما میدونیم وقتی میخوابیم میاد بالا سرمون هی قربون صدقمون میره و با خودش میگه خدایا الان میخوام از لحظه لحظه بودن با پسملیم لذت ببرم ..........آخه ما الان مثل موش کوچولو میمونیم کوچول موچولو و توپول مپلی نانازی ...................   ...
19 خرداد 1391

روز بابا عباسم مبارک

بابا عباسم روزت یه عالمه مبارک من که خیلی دلم واست تنگ شده اگه پیشم بودی واسه هدیه چند تا از اون لبخند های خوشگل تحویلت میدادم بوس بوس پدرها همیشه و در همه حال تنها قهرمانان فرزندان خود هستند .... پدر یعنی تپش در قلب خانه پدر یعنی تسلط بر زمانه پدر احساس خوب تکیه بر کوه پدر یعنی تسلی بخش اندوه   ...
18 خرداد 1391