آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

زیارت قبول

سلام به همه . بالاخره ما رفتیم حرم امام رضا زیارت. هنوز 40 روزه نشده بودیم. یه بار 38 روزگی رفتیم زیارت یه بار هم 40 روزگی رفتیم زیارت کلی خوش گذشت بهمون ایشالله که همه نی نی ها و همه کسایی که دوست دارن بیان زیارت قسمتشون بشه بیان. ما روز تولد پسملی امام رضا رفتیم زیارت خدایا همه نی نی ها رو سالم نگه دار منم سالم نیگه دار . دوست دارم خدا جونم.   ...
14 خرداد 1391

چهل روزگی.

امروز پسملی مامان چهل روزشون شده . آقا پسملم دیگه روزای سختو داره کم کم میگذرونه کلی واسه خودش آقا شده یه عالمه کارای جدید یاد گرفته همش سر خوشملشو میاره بالا این ورو اون ورو نیگاه میکنه. تازشم پاهاتونو که میگیریم خودتونو به زور میبرین جلو  هر کی شما رو میبینه میگه حرکاتتون بیشتر از سنتونه یعنی شما خیلی زبل خان تشریف دارین کلی واسه بزرگ شدن عجله دارین الهی مامان قربونتون بشه. وقتی بهتون شیر کمتر میدیم( آخه آقای دکتر گفته کمتر بخورین که هی بالا نیارین) سریع خودتون دستتونو مشت میکنین و اون وقت ددددددددد بخور همش هم غر میزنین که چرا مامانی کمتر شیر میده الهی فدات بشه مامانی یه عالمه خنده های بلند بلند یاد گرفتین تازشم دیگه وقتی دمر میخوابو...
14 خرداد 1391

شب زنده داری

امشب گفتیم یه ریزه شب زنده داری کنیم بد نیس ها . بالاخره باید قدر شب هایی که میخوابیم رو یه جوری بدونن یا نه واسه همین بیدار بیدار مثل بنز با  دو تا چشم باز باز مثل دو تا چراغ قوه داشتیم هر بلایی هم سرمون آوردن ما که کم نیاوردیم .واسمون صدای آبشار دانلود کردن . جارو برقی روشن کردن، دیگه بگم بردنمون حموم، به نوبت خاله ها و مامانی و دایی هر چند دقیقه یه بار میچرخوندنمون:)))))))))) مگه بده ورزش هم کردن یه عالمه هم پستونک دادن به خوردمون که همش به خاطر فرمایشات همون دکتر بد بود خلاصه حالا که خواب ازسر همه پروندیم ما رفتیم بخوابیم .  ...
10 خرداد 1391

واسه بابا عباس

پـــــــــــــدرم !! در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست ! مثل آرامش بعد از یک غم... مثل پیدا شدن یک لبخند... مثل بوی نم بعد از باران... در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست ! مــن به آن محتاجم........ بابا عباس جونم دلم واسه باد گلو گرفتنت تنگ شده کی میای دوباره بغلم کنی باد گلومو بگیری من گریه کنم تو منو ببری ماشین سواری ...........     ...
9 خرداد 1391

بازي و اسباب بازي براي كودك يك ماهه

هر چيزي كه بچه­هاي يك ماهه در اولين سال زندگي خود ياد مي­گيرند با حس كردن شروع مي­شود.تحريك حسي واقعاً نواحي مهم و كليدي ذهن كودك يك ماهه­شما را روشن مي­كند.در اين مقاله نكات مفيدي را راجع به اسباب­بازي­ها، فعاليت­ها و رفتار والدين جمع­آوري كرده­ايم كه در زمينه­ي تحريك حس­هاي مختلف كودك­تان و رشد آنها از همان ابتدا ،به شما كمك مي­كنند. كودك در اين سن چگونه بازي مي­كند؟ ·او از فاصله­20تا 25سانتيمتري مي­توانند اشيا را مي ببيند اما نمي­تواند جزئيات و تمام طيف رنگي را تشخيص دهد. · اشيا را به آرامي و در فواصل كوتاه با چشمان خود دنبال مي­كند. &...
9 خرداد 1391

چکاپ آرمانی

امشب دوباره کلی خسته شدیم مامانی مارو برداشت برد پیش آقای دکتر اولش که کلی تو مطب معطل شدیم یه عالمه خسته شدیم شیر خوردیم یه عالمه خوابیدیم یه عالمه غر غر کردیم خلاصه کلی تو مطب نشسته بودیم آخه این آقای دکتر نمیگه ما کار و زندگی داریم ما بیکار نیستیم خلاصه که بعد از 3 ساعت رفتیم تو اتاق. آقای دکتر هی انگولکمون کرد هی از این ورمون کرد از اون ورمون کرد بعدش کلی حرف بهمون زد . دکتر بی ادب به مامانی میگه که کمتر باید بهمون شیر بده ای دکتر بد .این غذای خودمونه همینم میخوای ازمون بگیری ای بابا عجب دنیاییه کاش مامانی ما رو به زور نمی آورد تواین دنیا همش میگن رژیم بگیر . اصلا اینا میبینن ما توپولی شدیم حسودیشون میاد . ای داد از این زندگی ....... چ...
9 خرداد 1391

آرمان خسته

امروز رفتیم آتلیه کلی عکس گرفتیم هی ما رو از این ور کردن هی از اون ورمون کردن خلاصه هی لباسمونو عوض کردن ای بابا یکی نیست به اینا بگه ما همین جوری خوش تیپ هستیم احتیاجی به این کارا نداریم که تازشم اصلا ما از این سوسول بازی ها که خوشمون نمیاد  این خانوم عکاس بی ادب هم همش تو چشامون نور میزد ای بابا یکی نیست بگه خودت خوشت میاد یکی هی نور بندازه تو چشات   . اگه هم دیدین که ساکتو آروم نشسته بودیم همش به خاطر این بود که دل بقیه رو نشکونیم  . من نمیدونم این مامانی عکس ما رو میخواد بگیره چی کار نکنه میخواد ببره به دخمل های مردم نشون بده واسمون زن پیدا کنه ای بابا ما همین جوریش هم کلی درد سر داریم دیگه . از این درد سر ها نمیخوایم ح...
6 خرداد 1391

جشن یک ماهگی

امروز آقا آرمانمون یک ماه و 2 روزش بود البته  به عبارتی ( الان بابا عباسش یه جور دیگه حساب میکنه) ما هم با تاخیر جشن یک ماهگی واسه آقا آرمان گرفتیم خلاصه حسابی شرمنده هستیم دیگه قول میدیم از این به بعد سر وقت جشن بگیریم.  گل پسرم حسابی آقا شده آروم و بی سر صدا نشسته بود تا خاله مهدیه جون یه عالمه عکس بگیره و خاله ملیحه جون هم یه عالمه فیلم های خوشگل خوشگل بگیره دل مامانیو مامان شهناز هم که دیگه ضعف کرده بود دایی محمد هم که دیگه نگوووووووووووو بابایی هم که همش زنگ میزد از احوالاتشون میپرسید خلاصه حسابی سر پسرمون شلوغ پلوغ بود دیگه .  بابا عباس جون دیگه ما مرد شدیم یه ماهه شدیم مواظب مامانی هستیم شما نگران منو مامانی نباش...
5 خرداد 1391

یک ماهگی آرمان طلا

دیروز پسر گلم یه ماهه شد . هورااااااااااااااااااااااااااااااا عسلم دیگه واسه خودش مردی شده روز شمار تولدش از روز به ماه رسیده ایشالله که پسرم همیشه زنده باشی و صدو بیست ساله شی مامان جونم اما مامان تنبلش میخواست براش جشن یکماهگی بگیره که با عرض شرمندگی نشد فقط مامانی تونست واسه یک ماهگی آرمان جیگر یه کالسکه کادو بگیره مبارکت باشه مامانی . پسر گلم هنوز گاهی وقتا که نیگات میکنم میبینم شما اینقدر ناز و معصوم خوابیدین باورم نمیشه خدا شما رو به من هدیه داده باشه هنوز گاهی وقتا فکر میکنم همش خواب و خیال عزیز دل مامان ایشالله که همیشه سالم و سرحال باشی آرمان مامان . بابایی هم کلی دلش براتون تنگ شده و کلی هم غصه میخوره که نمیتونه بزرگ شدن شما رو ...
4 خرداد 1391