من و پسرک ...
صبح با صدای تلق و تلوق از اتاق بغلی بیدار میشم نگران که پسرک بلایی سر خودش نیاورده باشه سراسیمه بلند میشم میبینم که بعله چند تا از اسباب بازی هاش رو برداشته و با قدرت هر چه تمام تر به زمین میکوبه تا شاید صدای تلقی بده و پسرک خوشش بیاد خیالم راحت میشه برمیگردم تا رختخواب رو مرتب کنم و ظرف های آخر شب رو بشورم که یه دفعه احساس میکنم پام خیس شد از زیر ظرفشویی آب میریزه بیرون بس که پسرک به لوله زیر ظرفشویی آویزون شده کندش به زور جاش میندازم و زیر ظرفشویی رو خالی میکنم تا دستمال بکشم و دوباره بزارم سر جاش پسرک هم تازه از اتاق بغلی اومده و تو این شلوغی ها داره کیف میکنه زود دستمال میکشم و هول هولکی همه چیزا رو دوباره سر جاش میچینیم هنوز دارم ظرف میشورم که پسرک ازم آویزون شده شلوارم رو محکم چسبیده و با حالت التماس نگاهم میکنه یادم میاد پوشکش رو عوض نکردم میبرمش رو تخت بیبی اش رو باز میکنم تا عوضش کنم اما همین که بازش میکنم از خدا خواسته سریا میخواد از دستم فرار کنه به زور بلا نگهش میدارم و بیبی اش رو عوض میکنم و میزارمش تو اتاق تا برم واسش فرنی درست کنم تلفن زنگ میزنه گوشی رو برمیدارم بعد از هزار بار که تلفن توسط پسرک قطع شد و دوباره تماس برقرار شد میفهمم همسر تقاضای کاری بیرون از خونه رو دازه میگم باشه مشکلی نیست هنوز خداحافظی نکرده تلفن توسط پسرک دوباره قطع میشه ... بوی سوختگی میاد بعله فرنی روی گاز سوخته سریع میرم تا از رو گاز برش دارم که دستم میسوزه جیغ میکشم میگم آخ پسرک نیگاهی بهم میندازه و چهره اش رو به حالت موش در میاره و بهم میخنده فکر میکنه دارم باهاش بازی میکنم خلاصه از بقایای فرنی سوخته شده هر چی باقی مونده میزارم تو دهن پسرک تا سیر بشه میرم تو اتاق تا حاضر بشم و برم بیرون کار همسر رو انجام بدم که صدای اات اات اات رو میشنوم به سرعت خودمو به پذیرایی میرسونم پسرک رو در حالی میبینم که داره با دست محکم به مرکزی ترین نقطه صفحه تلویزیون میکوبه و با خوشحالی هر چند بار هم واسه خودش دست دسی میکنه و به قولی خودش رو هم تشویق میکنه میارمش کنار البته کمی با خشونت و به فکر راه چاره ای هر چی میز عسلی و جلو مبلی دارم میزارم جلوی میز تی وی تا دیگه دستش بهش نرسه و خوشحال از اینکه عجب فکر بکری کردم دوباره از اتاق بغلی صدای پاره شدن کاغذ رو میشنوم وقتی میام تو اتاق بقایای مدارک اداری رو تو دهنش پیدا میکنم دیگه دارم کلافه میشم میزارمش تو پذیرایی زود حاضرش میکنم و با سرعت هر چه تمام تر خودم حاضر میشم تا چادر رو رو سرم میبینه به حالت دیوانه واری خودش رو میندازه تو بغلم که یه وقتی تنها از خونه خارج نشم و اون رو با خودم نبرم حاضر شده نشد به تاکسی تلفنی زنگ میزنم و بیرون میرم بماند که بیرون چی میشه فقط همین بس که با لباس هایی آکنده از بیسکوئیت به خونه برمیگردیم خسته و درمانده از بغل کردن پسرک میشنم تو اتاق که چیزی نظر پسرک رو به خودش جلب میکنه بعله بعد از برداشتن فرش آشپزخونه چاه آشپزخونه نمایان شده و از اونجایی که پسرک عاشق درپوش چاه هست به سرعت خودش رو بهش میرسونه خیالم از این که چیز خطرناکی نیست راحته به همین دلیل با خیالی آسوده میرم تا لباس هام رو دربیارم و برگردم که صدای شکستن شیشه و ناله پسرک رو میشنوم بدو بدو میام تو آشپزخونه میبینم که در کابینت باز شده شیشه روغن زیتون روی زمین شکسته و کلی هم روغن رو زمین ریخته سریع پسرک رو برمیدارم تا شیشه خورده تو پاش نره دستمال برمیدارم بقایای شیشه خورده ها رو جمع میکنم در سطل آشغال رو که باز میکنم میبینم که هنوز بقایای ظرف میوه خوری ای که خیلی دوسش داشتم تو سطل هست( کار آخر شب پسرک ) ، تو حین جمع کردن شیشه ها وسط روغن زیتون و طی و دستمال و جارو و ...هر از گاهی هم پسرک رو باید جمع میکردم و دور ترین نقطه ممکن میزاشتم تا تو این چند ثانیه یه فرصت دوباره پیدا کنم خلاصه با هزار بدبختی جمعش میکنم خدایا آخه خسته شدم این پسرک هنوز یه ساله هم نشده .... !!پسرک تمام لباس هاش کثیف شده میبرمش تو اتاق بوی بدی میاد بععله پسرک کار پیف پیفو کرده تمام لباس هاش رو درمیارم و میبرمش حموم تا شاید خسته بشه و یه چند ساعتی بخوابه و خدا رو شکر نتیجه بخش بود بعد ازینکه از حموم میارمش شیر میخوره و میخوابه به ساعت رو دیوار نگاه میکنم باورم نمیشه ساعت 4 بعد از ظهره و من از دیشب حتی وقت نکردم یه لیوان آب بخورم .... با همه اینها خدا رو به خاطر داشتن پسرک هزار بار شکر میکنم که همچین فرشته کوچولویی دارم نمیدونم اگه همچین پسر نازی نداشتم قلبم واسه کی می تپید ؟؟!!
واقعا فکر این که مادرم چطور بچه های قد و نیم قدش رو تو یه شهر غریب بزرگ کرده بهم قوت قلب میده و با خودم میگم تحمل ما کم شده یا مادرامون خیلی صبور بودن ؟؟؟ مادرم دستت رو میبوسم