آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

من و پسرک ...

1391/12/14 15:12
نویسنده : مامان آرمان
412 بازدید
اشتراک گذاری

 صبح با صدای تلق و تلوق از اتاق بغلی بیدار میشم نگران که پسرک بلایی سر خودش نیاورده باشه سراسیمه بلند میشم میبینم که بعله چند تا از اسباب بازی هاش رو برداشته و با قدرت هر چه تمام تر به زمین میکوبه تا شاید صدای تلقی بده و پسرک خوشش بیاد از خود راضیخیالم راحت میشه برمیگردم تا رختخواب رو مرتب کنم و ظرف های آخر شب رو بشورم که یه دفعه احساس میکنم پام خیس شد از زیر ظرفشویی آب میریزه بیرون بس که پسرک به لوله زیر ظرفشویی آویزون شده کندشناراحت به زور جاش میندازم و زیر ظرفشویی رو خالی میکنم تا دستمال بکشم و دوباره بزارم سر جاش پسرک هم تازه از اتاق بغلی اومده و تو این شلوغی ها داره کیف میکنه زود دستمال میکشم و هول هولکی همه چیزا رو دوباره سر جاش میچینیم هنوز دارم ظرف میشورم که پسرک ازم آویزون شده شلوارم رو محکم چسبیده و با حالت التماس نگاهم میکنه یادم میاد پوشکش رو عوض نکردم ابرومیبرمش رو تخت بیبی اش رو باز میکنم تا عوضش کنم اما همین که بازش میکنم از خدا خواسته سریا میخواد از دستم فرار کنه به زور بلا نگهش میدارم و بیبی اش رو عوض میکنم و میزارمش تو اتاق تا برم واسش فرنی درست کنم تلفن زنگ میزنه گوشی رو برمیدارم بعد از هزار بار که تلفن توسط پسرک قطع شد و دوباره تماس برقرار شد میفهمم  همسر تقاضای کاری بیرون از خونه رو دازه میگم باشه مشکلی نیست هنوز خداحافظی نکرده تلفن توسط پسرک دوباره قطع میشه ... بوی سوختگی میاد بعله فرنی روی گاز سوختهعصبانی سریع میرم تا از رو گاز برش دارم که دستم میسوزه جیغ میکشم میگم آخ پسرک نیگاهی بهم میندازه و چهره اش رو به حالت موش در میاره و بهم میخنده نیشخندفکر میکنه دارم باهاش بازی میکنم خلاصه از بقایای فرنی سوخته شده  هر چی باقی مونده میزارم تو دهن پسرک تا سیر بشه میرم تو اتاق تا حاضر بشم و برم بیرون کار همسر رو انجام بدم  که صدای اات اات اات رو میشنوم به سرعت خودمو به پذیرایی میرسونم پسرک رو در حالی میبینم که داره با دست محکم به مرکزی ترین نقطه صفحه تلویزیون میکوبهتعجب و با خوشحالی هر چند بار هم واسه خودش دست دسی میکنه و به قولی خودش رو هم تشویق میکنه میارمش کنار البته کمی با خشونت قهرو به فکر راه چاره ای هر چی میز عسلی و جلو مبلی دارم میزارم جلوی میز تی وی تا دیگه دستش بهش نرسه و خوشحال از اینکه عجب فکر بکری کردم دوباره از اتاق بغلی صدای پاره شدن کاغذ رو میشنوم عینکوقتی میام تو اتاق بقایای مدارک اداری رو تو دهنش پیدا میکنم دیگه دارم کلافه میشمگریه میزارمش تو پذیرایی زود حاضرش میکنم و با سرعت هر چه تمام تر خودم حاضر میشم تا چادر رو رو سرم میبینه به حالت دیوانه واری خودش رو میندازه تو بغلم که یه وقتی تنها از خونه خارج نشم و اون رو با خودم نبرم حاضر شده نشد به تاکسی تلفنی زنگ میزنم و بیرون میرم بماند که بیرون چی میشه فقط همین بس که با لباس هایی آکنده از بیسکوئیت به خونه برمیگردیم خسته و درمانده از بغل کردن پسرک میشنم تو اتاق که چیزی نظر پسرک رو به خودش جلب میکنه بعله بعد از برداشتن فرش آشپزخونه چاه آشپزخونه نمایان شده و از اونجایی که پسرک عاشق درپوش چاه هست به سرعت خودش رو بهش میرسونه خیالم از این که چیز خطرناکی نیست راحته به همین دلیل با خیالی آسوده میرم تا لباس هام رو دربیارم و برگردم که صدای شکستن شیشه و ناله پسرک رو میشنوم بدو بدو میام تو آشپزخونه میبینم که در کابینت باز شده شیشه روغن زیتون روی زمین شکسته و کلی هم روغن رو زمین ریخته سریع پسرک رو برمیدارم تا شیشه خورده تو پاش نره دستمال برمیدارم بقایای شیشه خورده ها رو جمع میکنم در سطل آشغال رو که باز میکنم میبینم که هنوز بقایای ظرف میوه خوری ای که خیلی دوسش داشتم تو سطل هست( کار آخر شب پسرک ) ، تو حین جمع کردن شیشه ها  وسط روغن زیتون و طی و دستمال و جارو و ...هر  از گاهی هم پسرک رو باید جمع میکردم  و دور ترین نقطه ممکن میزاشتم تا تو این چند ثانیه یه فرصت دوباره پیدا کنم خلاصه با هزار بدبختی جمعش میکنم خدایا آخه خسته شدم این پسرک هنوز یه ساله هم نشده .... آخ!!پسرک تمام لباس هاش کثیف شده میبرمش تو اتاق بوی بدی میاد بععله پسرک کار پیف پیفو کرده تمام لباس هاش رو درمیارم و میبرمش حموم تا شاید خسته بشه و یه چند ساعتی بخوابه و خدا رو شکر نتیجه بخش بود بعد ازینکه از حموم میارمش شیر میخوره و میخوابه به ساعت رو دیوار نگاه میکنم باورم نمیشه ساعت 4 بعد از ظهرهتعجب و من از دیشب حتی وقت نکردم یه لیوان آب بخورم .... با همه اینها خدا رو به خاطر داشتن پسرک هزار بار شکر میکنم که همچین فرشته کوچولویی دارم نمیدونم اگه همچین پسر نازی نداشتم قلبم واسه کی می تپید ؟؟!! قلبقلب

واقعا فکر این که مادرم چطور بچه های قد و نیم قدش رو تو یه شهر غریب بزرگ کرده بهم قوت قلب میده و با خودم میگم تحمل ما کم شده یا مادرامون خیلی صبور بودن ؟؟؟ مادرم دستت رو میبوسم ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله ملیحه آرمان کوچولو
14 اسفند 91 20:49
واییییییییییییی الهی من بمیرم واسه آبجی خودم که توشهر غریب هستش کاش اونجا بودم تا میتونستم کمکت کنم قربون این پسرک بشم من الهی که اینقدر شیطون شده جوجه طلایی خاله انشالا زود بزرگ بشی و بتونی زحمتایی مامانی رو جبران کنی. خدا به مامانی آرمان کوچولو سلامتی بده تا سلامت و سرحال وبا انرژی سایش رو سرت باشه نفس خاله میبوسمتون


خدا نکنه الهی من فدای شما نازنین ها بشم نه بابا اینقدر ها هم بد نیست یه لبخندش میارزه به هزار تا مشکلات خدا رو شکر که پسری مثل آرمان دارم بوس واسه آبجی مهربونم
مامان شهناز
14 اسفند 91 23:27
سلام عزیزدلم دختر خوب وصبورم واقعاخسته نباشی خب هرچی این جوجه طلایی ما بزرگتر بشه شیطنتهاش بیشتر میشه ولی بایدخداراشاکرباشیم که عزیزدلمون سالم وبانشاط هست وتمام این کارهاش نشانه سلامت وباهوشی است خوب گل پسر مون بایه خنده شیرینکاری که می کنه تمام خستگی روازتنت مبره عشقمانشالله که همیشه شاداب سرحال وزیر سایه شما مهربو نهای عزیز باشه هرسه شما رامی بوسم

ممنونم مامان گلم هیچ وقت نمیتونم مثل شما باشم یه مامان مهربون و صبور تازه همیشه تو همه شرایط هم تکیه گاه من و بقیه هستین آرزومه یه روز مثل شما باشم مهربون و صبور و با اراده کاش مثل شما بودم اون وقت واسه آرمان بهترین مامان دنیا میشدم یه عالمه دوستون دارم
مامان آرمان
22 اسفند 91 12:04
سلااااااااااااااام ممنون كه هميشه بيادمونيد و بهمون سر ميزنيد. منتظر آپ هاي جديدتونيم.
مامی هستی وهیربدکوچولو
22 اسفند 91 13:35
سلام شیرین خاله .قوربون شیرین کاریهات برم عزیزم.: X زری جونم خسته نباشی عیبی نداره تمام خرابکاری بچه ها به یک لبخندشون می ارزه هزارمرتبه شکر اینا نشونه هوش بالای عسلمونه(ماشاا...). مواظب خودت باش بیشتر به خودت برس تا انرژی داشته باشی ار آرمان جونی مراقبت کنی میبوسمت . ممنون به وب هیربد سرمیزنی.دستت درد نکنه. بووووس


سلام عزیزم . درسته واقعا هم همین طوره خدا نگهدار و حافظ همه نی نی ها مخصوصا هیربد کوچولو باشه . دست هستی خانوم هم مثل همیشه درد نکنه بوس بوس
خاله مهدیه ...
22 اسفند 91 15:25
این پسرک چقدر شیطون شده ماشالا ... دورت بگردم خاله جونم ... که اینقدر شیطونی میکنی و اصلا هم خسته نمیشی . ایشالا همیشه سالم و شاداب باشی... اشکال نداره آبجی جونم... گل پسرت بزرگ میشه و کلی از خجالتت در میاد ... میبوسمتون


مرسی آبجی جونم ممنونم به زودی میام و میبینمتون بوس بوس