آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

یه همسفر خوب

1391/11/5 22:05
نویسنده : مامان آرمان
559 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان گلم چند روزی نبودم  آخه با یه همسفر خوب به یه مسافرت غیر منتظره رفتیم .... البته الان که دارم این پست رو مینویسم تقریبا 10 روز از برگشتمون میگذره ...

یه چند روزی بود که امتحانات شروع شده بود و من و آرمان هم تونستیم وقت پیدا کنیم تا با هم دو نفری به یه سفر ده روزه بریم خیلی اتفاقی راهی سفر شدیم از قبل قصد سفر نداشتم آخه راستش بیشتر از همسفرم آرمان خان میترسیدم و نگران بودم که تنهایی سفر سخت باشه خدای نکرده سرما بخوره یا تو راه اذیت بشه اما خدا رو شکر سفر خوبی بود و جناب آرمان خان هم روی ما رو سفید کرد ....

- پسر گلم توی هواپیما هم موقع رفتن و هم موقع برگشتن خیلی خوب بودی البته به کوچولو موقع برگشتن شیطونی کردی ولی خوب نسبت به قبل که کوچولو تر بودی بهتر بود آخه الان دیگه بزرگ تر شدی و به محیط اطرافت علاقه نشون میدادی و میتونستم با چیزای مختلف سرتو گرم کنم پسر گلم ...

- از تهران بگم که خیلی با تو بهمون خوش گذشت هر چند رفت و آمد خیلی سخت بود مخصوصا که هوا هم آلوده بود و طرح زوج و فرد زده بودن اما خوب ما همه جا رفتیم و تونستیم به عمه جونیا ها عمو های گلت و خاله جونی ها یکی یکی سر بزنیم و خدا رو شکر شما هم که عشق بیرون رفتن داشتی همین که بیرون میرفتیم میخوابیدی ....

- و اما بگم از عمه لیلا جونت که این چند وقت بنده خدا کار دفتر و شرکت و دادگاه و همه چیزا رو خلاصه ول کرده بود و  تمام و کمال در خدمت شما بود فرشتهدیگه از بیرون بردن ما بگیریم تا لباس خریدن واسه شما و نصفه شب بیدار شدن و بغل کردن شما خلاصه حسابی این چند روزه با عمه جونی حال کردی شما هم که دیگه از بغل عمه جون نمیومدی بیرون همش دوست داشتی بغل عمه جون باشی و خلاصه که کلی این چند روزه سوء استفاده کردی و تو بغل هی از این ور به اون ور چرخ میخوردیزبان  و عمه جون هم همش به بهانه های مختلف شما رو میبرد حموم آب بازی هم شما کلی کیف میکردی و هم عمه جون البته فک کنم عمه جون بیشتر از شما کیف میکرد نیشخند....

- از عمه مژگان بگم که فک نمیکردم اینقدر واسش ذوق کنی خیلی دوسش داشتی عمه مژگان جونت هم با ایما و اشاره باهات صحبت میکرد شما هم کلی کیف میکردی عمه مژگان میگفت عباس کجاست؟  شما هم با تعجب نیگاش میکردی بعدش کلی ذوق میزدی واسش عمه جون هم کلی کیف میکرد و خلاصه کلی با هم کیف میکردین . بیچاره عمه مژگان هم هر وقت میرفتیم بیرون شده بود مسئول نگهداری از شیشه شیر و وسایل شما همش هم مواظب بود یه وقت کسی شما رو اذیت نکنه مخصوصا بابا عباس نیشخند وقتی میخواست شما رو مثل همیشه بندازه بالا دعواش میکرد بابا عباس هم مجبور بود یواشکی شما رو بندازه بالا بالا  خخخخخخخخ 

- و اما از عمو ها بگم که با وجود داشتن امتحان و مشغله کاری به شما بد نمیگذشت و خلاصه کلی کیف میکردی و اون بالا بالا ها واسه خودت میچرخیدی ...عمو امید و خاله سحر هم با شما کلی بازی میکردن و خیلی به شما خوش گذشت البته کلی عکس هم خونشون گرفتیم که متاسفانه همشون از رو مموری دوربین پاک شد افسوس اما خوب یه چند تایی توی گوشی عمه جون مونده بود که واست میزارمشون .

- از پسرعموجون آقا امیر علی خان بگم که مثل همیشه خیلی شما رو دوست داره و شما هم خیلی دوسش داشتی با هم کلی بازی کردین و حسابی بهت خوش گذشت .

- حالا از خاله جونی ها بگم برات. این چند روز مامان بزرگ مریض بود واسه همین مامان شهناز مجبور شده بود بیاد تهران یه چند روزی تهران بمونه  و واسه ما هم فرصتی شد تا به خاله صدیقه جون و خاله جونی ها سر بزنیم . خونه خاله صدیقه پر بود از فسقلی های قد و نیم قد که همشون نوه های خاله جون بودن جالبه که خاله صدیقه با وجود نوه های گل و خوشمزش بازم شما رو اینقدر دوست داره مثل همیشه واسه شما یه لباس خوشگل هدیه خریده بود و کلی با شما بازی میکرد و شعر میخوند میگفت : سلام حبه حوری سلام تنگ بلوری تو که سنگ صبوری و ... راستش من خیلی شعرشو یادم نیست  ولی شما خیلی دوسش داشتی همش میخواستی بری بغل خاله صدیقه گاهی اوقات خاله صدیقه مجبور بود سه تا فسقلی رو با هم بغل کنه خخخخخخ  

- خاله مهدیه جون هم که کلاس و دانشگاه و مقاله و نقد و خلاصه همه چیزا رو ول کرده بود و شده بود همراه و بادی گارد مخصوص شما و کلی ما رو برد همه جا گردوند و کلی عکس خوجل از شما گرفت خاله جون شده بود مسئول غذا خوردن شما و خوابوندن شما شما هم از دست خاله جونی خوب غذا میخوردی و خیلی راحت رو پای خاله جون میخوابیدی معلوم بود که خیلی با خاله جون راحت هستی .قلب

- خاله ملیحه جون رو بگم که کلی شرمنده اش شدیم آخه خاله جون فقط به خاطر شما از مشهد اومد تهران تا شاید شما رو یه چند ساعتی ببینه یعنی فقط به خاطر 24 ساعت در کنار شما بود شاید هم کمتر این همه راه رو اومد خاله جونم ممنونم از این همه زحمتی که کشیدی ...خجالت

- خاله خاطره جون و پسر گلش ایلیا و خاله معصومه جون و دخمل نازش نازنین زهرا و دایی مصطفی و زندایی پروانه هم بودن که شما با پسمل گلش مهرسام کلی بازی میکردی  ناگفته نماند که بیشتر موهای این بندگان خدا رو نوازش میدادی و گاه گداری جیغشون در میومد زباننیشخند خلاصه شما هم تو اون شلوغ پلوغی ها دلی از عزا در اوردی  کلی شیطنت کردی ... 

- اینم چند تا عکس از اون روزا البته حدود یه ماه  میشه که تاخیر داشتیم افسوس ولی شما خودت مامانی رو ببخش نازنینم ...

آرمان و تلویزیون

شما طبق معمول هر جا کشو میدیدی به سمتش میرفتی البته این میز تلویزیون خاله صدیقه مثل امام زاده بود همه فسقلی ها از جمله شما عاشقش بودین خاله صذیقه روزی 20 بار این میزو شیشه اش رو دستمال میکشید زبان

آرمان و نازنین

ای بابا به قاشق من چیکار داری ؟؟؟؟ ولش کن وگرنه الان باهات درگیر میشم ها 

آرمان ایلیا

معرف حضورتون هستند نازنین زهرا دخمل ناز خاله معصومه و آقا ایلیا که من عاشقشم و البته آرمان خان که معرف حضور هستند ...قلبقلب

آرمانی و ایلیا

ای بابا صبر کنین منم تو عکس جا بشم ....

عکس دسته جمعی

اینم یه عکس دسته جمعی از فسقلی ها  از سمت راست ایلیا گلم . آقا مهرسام جیگمرم  آرمان گلی و دخمل نازم نازنین زهرا .... البته ببخشید ها آرمان تازه لباس پلو خوری هاش رو در آورده بود و از اونجایی که نگه داشتن این فسقلی ها در کنار هم خیلی سخت بود مجبور شدیم با همون لباس ها عکس یادگاری بگیریم .

نازنین و مهرسام

اینم یه عکس عشقولانه از دختر عمه و پسردایی  ... جونم فسقلیا...

دزدکی

 مهرسام : ببینم اینا مال منه دست شما چی کار میکنه ؟؟؟

آرمان : این از چی ساخته شده یه بررسی بکنم ....

مهرسام و آرمان

قلبقلبماچماچ

آرمان و کباب

فک کنم اون جلو دارن کباب میدن برم که عقب نمونم .....

آرمایییییی

وقتی آرمان با سیم شارژر درگیر میشه ...

قلقلی

 و اینم از تمرینات تاتی تاتی کردن

فلفلی

گلکم

اینم از گل مامانی با لباسی که عمه لیلا جونش واسش کادو خریده 

آرمان و عمو امید

اینم یه عکس ویژه از عمو امید جونم ....

لالایی

اینم وقتی گلکم میخوابید نمیدونم تا پامون رو از خونه میزاشتیم بیرون آرمان خان خوابشون میگرفت ...

عشقم

گلم

آرمانی

جوجو

جوجوی من

وقتی که از بودن در کنار عمه جونیا و عمو های گلم خوشحالم ...

جونم لالا

چونم لالای توپ توی اون همه سر و صدا 

آرمان در بازار

آرمان در بازار تهران ...

1212

آرمانم

این هم یه عکس دیگه از کادوی عمه لیلا و خاله صدیقه جونم ...

من و پسر عمو جونم

من و پسر عمو جونم خیلی با هم رفیقیم ...

امیر علی و آرمان

البته همیشه هم اوضاع خیلی خوب نیست چشمک

امیر علی

و باز هم پسر عموی نازنینم ...

پسر عمو

پسر عمو بیا ببینم یه چیزی در گوشت بگم ... بگو پسر عمو جان به گوشم ....

عمو علی

این آقای مهربون هم عمو علی عزیزمه که خیلی دوسش دارم ....

من پسر عمو و عمو علی

و این هم آخرین عکس از عمو جون و پسر عمو جونم ...

- و مثل همیشه دوستون دارم و به خاطر محبتتون که تو این چند وقته سراغ وبلاگ آرمان رو میگرفتین که چرا آپ نشده ازتون ممنونم ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان شهناز
5 بهمن 91 23:10
سلام عزیزدلم چقدردلم برات تنگ شده بودوقتی وبلاگتودیدم کلی ذوق کردم جیگرم چه خوب شدامدی تهران کلی روجیه گرفتم انرژی مثبت تازه مامان جونی کلی گل پسرم اقا شده بزرگ شده که تورواذیت نکرده دست هورا واسه گل پسرم


قربونت برم مامان شهناز جونم من فقط واسه خاطر شما اومدم تهران آخه خیلی دلم واستون تنگ شده بود . کاش بازم پیشمون بیاین آخه الان دلتنگ تر شدیم خیلی دوستون دارم و عاشقتونم دستای شما رو و روی ماهتون رو از دور میبوسم
خاله ملیحه آرمان کوچولو
7 بهمن 91 9:12
آرمانیه خاله این بهترین سفرکوتاهی بود که داشتم. از عشق دیدن شما اصلا خستگی رونفهمیدم وتازه کلی انرژی مثبت هم گرفتم.قربونت برم که اینقدر بزرگ شدی ودوست داری باهات بازی کنیم عکسی که با ایلیاجون ومهرسام جون ونازنین زهرای ناناز هم که گرفتی خیلی قشنگه الهی که خداهمه یشما فرشته های کوچولو رو حفظ کنه

مرسی خاله جونم با این که خیلی سرت شلوغ بود وخیلی هم راه دور بود بازم بهمون سر زدی زودی بیا اینجا تا دوباره پیش هم باشیم بوس بوس
دایی
12 بهمن 91 16:15
وااااای چقدر عکس ، خیلی ناز و ماه شدی ، بین بچه ها از همه شیرین تر و خوشکل تر و بانمک تری دایی جون . فدای اون شیطونیات بشم من . [hr
خخخخخخخخ دایی جونم تو تعریف منو نکنی کی تعریف کنه مرسی دایی جونم خوشحالم که پیش منی