واکسن چهار ماهگی
امروز رفته بودم ددر دوودوور . بابایی و مامان زری کله سحر منو از خواب بیدار کردن ساعت حدود 7.30 بود که منو بردن خونه بهداشت. بابا عباس منو گذاشت روی تخت منم که تازه از خواب بیدار شده بودم داشتم کشو قوس میومدمو خودمو دراز و کوتاه میکردم تا خستگیم در بره. بعدش هم که دیدم باباعباس جلوم وایستاده یه لبخند خوشگل تحویلش دادم که بغلم کنه و یه چرخی بزنیم شاید که رو شونه بابایی ادامه خوابم رو برم که دیدم ای دل غافل اینا واسه ما نقشه ها کشیده بودن . یه آقای بد اخلاق سیبیلووووووو اول یه قطره خیلی بد مزه ریخت تو حلق من بنده خدا منم که راه فرار نداشتم کلی قیافم مچاله شد و از آخر مجبور شدم قورتش بدم هنوز قطره بد مزه از گلوم پایین نرفته بود که یه آمپول زدن به پام منم جیغم هوا رفت ... بعدش منو گذاشتن روی یه تخته منم فکر کردم دوباره میخوان آمپول بزنن این دفعه نه که دل پری از سری قبل داشتم اساسی جیغ کشیدم از اون بنفش هاش تا دقیقه بابا عباس بیچاره رو حالت ویبره منو میچرخوند و شکلک در میاورد تا من ساکت بشم ولی خوب من تا دو یا سه ساعت بعدش همین جوری هی نفسم یه دفعه میرفت و دل میزدم ... آخه من نمیدونم این واکسن دیگه چه داستانی بود سر من در آوردن ...الان هم خوابیدم و اصلا هم اعصاب ندارم که ندارم مزاحمم نشید .
بگذریم....
چند وقت پیش دخملی خاله حمیده به دنیا اومد دقیقا نیمه شعبان بود 15 تیر ولی من تازه امروز عکساشو دیدم و عاشقش شدم با اجازه پدر دیانا خانوم عکساشونو میزارم ببینید
من نمیدونم دیانا جونم اینجا چند روزشه ولی خودمونیم ها دیانا هم مثل خودم موهاش پریشونه ...
اینم از خواب دیانا خانوم ... احتمالا داره خواب می می رو میبینه ...
- خبر سوم این که امشب برای اولین بار در تمامی زدگی 4 ماهم با مامانی شب تنها هستیم بابا عباس میره سر کار البته بابا عباس قبل از این هم خیلی وقتا شب کار بود و خونه نبود ولی خوب همیشه بعد از تولدم شرایط جوری بود که من و مامانی تنها نمیموندیم ولی امشب که من واکسن زدم تنها شدیم و من شدم مرد خونه....