سورپرایز
پارسال تو حال و هوای ماه رمضون بود و حوالی عید فطر که حال مامانی زیاد خوب نبود و ماه رمضون سختی بود همش حالت تهوع داشت و خلاصه زیاد رو به راه نبود همش با خودش میگفت من این ماه رمضون چرا اینجوری شدم یعنی دیگه توان روزه گیری ندارم یه کوچولو هم بی حوصله بود... خلاصه روز قبل از عید فطر مامانی به همراه بابا عباس رفتن آزمایش بدن ببینن چه خبریه ؟؟؟ من و بابا عباس مشهد بودیم خونه مامان شهناز خلاصه نمیدونی قند و عسلم که به تعطیلی خوردیم آخه عید فطر افتاده بود روز چهارشنبه 9 شهریور که پنجشنبه و جمعه هم تعطیل شده بود خلاصه واسه این که بهترین خبر دنیا رو بشنویم کلی به تعطیلات خوردیم نگوووووووووووووووو پسری ما از همون اول تنبل تشریف دارن و همش به تعطیلی میخوریم ...
خلاصه روز شنبه بالاخره یه خانوم دکتر مهربون به مامان زری و بابا عباس گفت که یه نی نی اندازه یه دونه کنجد تو دل مامانی جا خوش کرده الهی مامانی فدای اون دونه کنجد بشه...و بهترین خبر دنیا رو بهمون داد .
خلاصه شما اومدی تو دل مامانی تا خونواده دو نفره ما رو سه نفره کنی و کلی ما رو خوشحال کنی اگه بدونی که چقدر همه از این خبر خوشحال شدن مامان شهناز و خاله جونیا ودایی محمد نمیدونی همه خوشحال بودن حتی خاله خاطره واسه شما زودی یه عروسک خوشگل خریده بود ...
حالا بعد از یک سال شما اومدی تو بغل مامانی و نمیدونی چقدر با خودت شادی و نشاط آوردی تو خونه کلی خاطر خواه داری و فدایی همه از اومدن شما پسمل گل خوشحالن امیدوارم که مامان و بابای خوبی واسه شما باشیم و حالا که خدا یه هدیه کوچولو و ناز مثل شما بهمون هدیه داده بتونیم اون جوری که خدا دوست داره از شما نگهداری کنیم و شما رو خوب تربیت کنیم تا بعدا در محضر خدا شرمنده نباشیم ....
عزیز دلم میخوام بدونی که من بدون شما میمیرم و تو تنها امید دل من و بابا عباس هستی ...
خوشحالم که شما رو دارم هورااااااااااااااااااااا
خدایا شکرت به همه کسایی که دوست دارن مامان و بابا بشن هم امیدوارم یه نی نی خوشگل بدی مثل آرمان ما .....