آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

عکس های به جا مانده نود و پنج

عکس های به جا مونده از پارسال اینقدر زیاد هستن که مجبور هستم چند بار آپ کنم نی نی وبلاگ واقعا به خاطر این قابلیت جدید ازت ممنونم 🤗 این عکسها مربوط به تولد پنج سالگیت میشه عزیزم و خاله ملیحه جون و مامان شهناز جون زحمت کشیدن از مشهد اومدن واسه تولدت کلی هم کادو های خوشگل آوردن تولدت عالی بود عالی خیلی خوش گذشت بهت عزیزم یه عالمه از دوستات هم اومده بودن به همراه مامان هاشون که همینجا ازشون تشکر میکنم این عکسها هم مربوط میشه به یه سفر کوتاه یک روزه به اطراف ایلام با دوستان عزیزت رها جون و آریا جان و صحرا جون که خیلی خوش گذشت یه روز اردیبهشتی خوب...
10 خرداد 1396

سالی که گذشت 95

- با سلام خدمت عزیزانم خصوصا ارمان نازنینم - آرمان جوونم نازنینم گل من بهترینم پسرم خوشحالم که یه بار دیگه دارم واست مینویسم راستش ازت عذر خواهی میکنم که مدت طولانی نبودم حدود یک سالی میشه نمیخوام عذر و بهونه بیارم فقط میخوام بدونی که تو سالی که گذشت اتفاق های خوب و بد زیادی داشت ولی در کنار همه خوبی هاش و بدی هاش خوشحالم که در کنار تو و بابا جون هستم - الان که دارم واست مینویسم روز تولد حضرت علی  ع هست امیدوارم که خود حضرت همیشه حافظ و نگهدار تو و بابایی و دایی جون واسم باشه و این روز رو بهت تبریک میگم گلم - راستش بعد از کلی زمان نوشتن سخته چون نمیدونم چی باید بنویسم از چیزایی که به خاطرم مونده واست مینویسم کارایی که تو سال گذ...
22 فروردين 1396

روزهای خوب بهاری

- با سلام به همه عزیزانم دوستان گلم و خواننده های وبلاگ آرمان جونم و البته و صد البته سلام مخصوصم به آرمان جانم  - و باز هم شرمنده پسر گلم به خاطر تاخیری که تو آپ کردن وبلاگت داشتم کلی اتفاق های مختلف افتاده و من اینقدر ننوشتم که کلی از یادم رفته  - قبل از سال تحویل با هم من و شما بدون حضور بابایی رفتیم مشهد و سال نود و پنج رو با کلی کادو های رنگارنگ از طرف مامان شهناز جون و خاله ملیحه جون و خاله مهدیه جون و دایی جون شروع کردیم و تا چهارم عید هم مشهد بودیم و بعد به سمت ایلام حرکت کردیم امسال برخلاف همه سال های قبل زودتر به خونه برگشتیم آخه قرار بود عموها و عمه ها بیان خونمون و میشه گفت یک عید شلوغ پلوغ رو با حضور عمه ها و عمو ه...
13 خرداد 1395

نه قدم تا نوروز 95

- سلام به همه عزیزانم - بازم کلی تاخیر داشتم باورم نمیشه یک فصل تموم داره میشه و من تازه یه پست گذاشتم  و الان هم که دارم پست میگذارم فقط تند تند دارم مینویسم تا از امسال چیزی ننوشته واسه سال آینده باقی نمونه راستش خیلی چیزا یادم رفته اما تا جایی که بتونم مینویسم عزیزم  - جونم واسه آرمان خوشگلم بگم تو زمستون گذشته یه سفر به مشهد و تهران داشتیم اول من و شما تنهایی رفتیم و بعد از چند روز بابا جون هم بهمون ملحق شد مثل همیشه خونه مامان شهناز واسه شما بهشت بود خیلی بهت خوش گذشت با وجود خاله ملیحه و مامان شهناز و دایی جون همه چیز بر وفق مراد شما بود  من تند تند عکسات رو میگذارم آخه کلی کار دارم و شما هم همش داری میگی مامان بیا...
21 اسفند 1394

خداحافظ پاییز 94

- با سلام خدمت همه دوستان عزیزم و سلام به پسر نازنینم عزیز تر از جونم همه اینا رو واست مینویسم تا بعد ها واست خاطره باشه هر چند دنیای زیبای رنگی رنگی ات رو واقعا نمیتونم به همون زیبایی که هست واست بنویسم - من اول از همه ازت عذر میخوام پسرم که تقریبا دیگه خاطراتت رو فصلی مینویسم واقعا بهم مهلت نمیدی عشقم همش میگی مامانی میای با هم فلان بازی رو بکنیم یا مامانی من میخوام کامتیتر (کامپیوتر ) بازی کنم خلاصه که مادر جون به انواع مختلف نمیزاری من پای کامپیوتر بشینم  حالا بریم سراغ شیرین زبونی هات  - یه کاغذ توی مهد کودک بهت دادن که یه سری وسایل توش کشیده مثل اهن ربا و این چیزا و قراره که با این وسایل و این نقشه  تو خونه آزمای...
30 آذر 1394