خداحافظ پاییز 94
- با سلام خدمت همه دوستان عزیزم
و سلام به پسر نازنینم عزیز تر از جونم همه اینا رو واست مینویسم تا بعد ها واست خاطره باشه هر چند دنیای زیبای رنگی رنگی ات رو واقعا نمیتونم به همون زیبایی که هست واست بنویسم
- من اول از همه ازت عذر میخوام پسرم که تقریبا دیگه خاطراتت رو فصلی مینویسم واقعا بهم مهلت نمیدی عشقم همش میگی مامانی میای با هم فلان بازی رو بکنیم یا مامانی من میخوام کامتیتر (کامپیوتر ) بازی کنم خلاصه که مادر جون به انواع مختلف نمیزاری من پای کامپیوتر بشینم
حالا بریم سراغ شیرین زبونی هات
- یه کاغذ توی مهد کودک بهت دادن که یه سری وسایل توش کشیده مثل اهن ربا و این چیزا و قراره که با این وسایل و این نقشه تو خونه آزمایشی انجام بدیم که البته هیچ وقت انجام ندادیم مدیونی اگه فکر کنی مامان تنبلی هستما خلاصه که این کاغذ واسه شما حکم نقشه گنج رو داره هر وقت کیف مهد کودکت رو میبینی میگی مامان نشه ( نقشه ) من اینجاست بعد نشه ( ش با تشدید ) رو پهن میکنی و میری سراغ لوگو هات و مثلا برطبق نقشه ات واسه مامان با لوگو هات ماشین و قطار و این چیزا درست میکنی راستشو بخوای مامان بین نقشه و چیزی که درست کردی و چیزی که قرار بوده باشه هیچ شباهتی وجود نداره اما مامان بهت افتخار میکنه که خیلی با پرستیژ از رو اصول و نقشه کار میکنی
- بازی های شما و آرتین دیگه خیلی زیاد شده تو و آرتین تقریبا هر روز به طور میانگین بین هشت تا نه ساعت پیش هم هستین و با هم کلی بازی میکنین که بعضی از این بازی ها اختراع خودتونه با هم شعر میخونین تلویزیون میبینید ، نقاشی میکشین ، بدو بدو میکنین ،میپرین با هم غذا میخورین حتی با هم بیرون میرین و خرید میکنین به آرتین گاهی آموزش رقص میدی خخخخخ گاهی این بین واسه هم لاو میترکونید و گاهی هم با هم دعوا میکنین و قهر میکنید اما قهر های شما خیلی دوامی نداره معمولا بیشتر از یک دقیقه طول نمیکشه و من واقعا خدا رو شکر میکنم که آرتین همسایه ماست . خدا نکنه من آرتین رو دعوا کنم سریع میای و منو دعوا میکنی و اخم میکنی که چرا دوست منو اذیت میکنی
- پاییز امسال برخلاف پاییز های کشدار گذشته خیلی سریع گذشت نمیدونم چرا اصلا وقت نکردم واست تو فصل پاییز پست مربوط به پاییز رو بگذارم واسه همین متاسفانه خیلی از خاطرات و شیرین زبونی هات رو یادم رفته همین قدر بگم که خدا رو شکر پاییز خیلی خوبی داشتیم
- روزای اول خیلی به سختی مهد کودک میرفتی واقعا سخت بود روزایی که میگذاشتمت مهد واسم مثل کابوس بود چون وقت جدایی خیلی گریه میکردی اما حالا دیگه با این قضیه کنار اومدی و دیگه خدا رو شکر اعتراضی نمکنی البته این به این معنا نیست که دوست داری مهد بری همچنان از مهدکودک بدت میاد فقط فکر کنم مجبوری یه جورایی باهاش کنار بیای الهی مامان قربونت بره که اینقدر منطقی هستی اما در مورد هر چی که تو مهد میگذره وقتی صحبت میشه تو خونه کلا دوست نداری در موردش حرفی بزنی یا توضیحی بدی تو کیفت خاله اسما مربی مهدت یه تیکه شعر گذاشته بود با این مضمون
وقتی که صبح پیدا میشه خورشید میاد پشت شیشه
خواب از سرم پر میزنه دوستم میاد در میزنه
با خنده مٍثل گل یاس با هم میریم سوی کلاس
قصه میگیم شعر میخونیم تو مهدکودک میمونیم
روزای اول با خودت که شعر رو زمزمه میکردی یواشکی گوش میدادم چون اگه بفهمی گوش میدم ادامه نمیدی و نمیخونی و میدیدم که دو بیت اولش رو که دقیق مـثل خودش میخونی اما دو بیت بعدی رو اینجوری میخوندی :
با خنده مثل گل یاس با هم میریم سوی خوووووونه
قصه میگیم شعر میخونیم توی خوووووووونه میمونیم
یعنی تا این حد از مهدکودک بدت میاد که ترجیح میدی به جای همه کلمات مهدکودک از خونه استفاده کنی خخخخخ
بیستم ابان ماه تولد بابا جون بود و طبق معمول مامان شهناز مهربون یه بسته برای تولد بابا فرستاده بود که باز هم طبق معمول بسته ارسالی پر بود از کادوهایی واسه شما ارمان خان تو این بسته خاله ملیحه جون واسه شما یه تخته وایت برد و چند تا ماژیک و چراغ قوه چون شما عاشق چراغ قوه شدی وچند تا لاک خوشگل فرستاده بود اخه چند وقتیه که عاشق لاک زدن شدی اونم زردش خخخخخ ممنونم خاله ملیحه جونم
- چند باری هم دفترت رو آوردی میبینم که شکل رنگ کردنت با بقیه روزهات فرق داره میگم آرمان اینا رو کی واست رنگ کرده میگی مامان اسپنتا ( یکی از دختر های کلاستون ) رنگ کرده میگم خوب چرا خودت رنگ نزدی میگی آخه مامان من حوصله نداشتم دادم اون رنگ بزنه خخخخخ مامان جون خیلی زوده واسه این کارا
- میای میگی مامان دیروز واسم چتر میخری میگم مامان دیروز تموم شده فردا باید برم بخرم یه کم فکر میکنی و میگی نه من فقط میخوام دیروز برام بخری خخخخخ
- بعضی کلمات رو هنوز درست تلفظ نمکنی و این به شیرین زبونیت خیلی کمک میکنه البته از همون اول یادمه خیلی زود حرف زدن رو یاد گرفتی و از هم سن و سالات هم خیلی جلوتر بودی اما این کلمات رو خیلی شیرین ادا میکنی مثل امبوز = امروز خیاوووون = خیابون آب شد = خیس شد ووووشن = روشن
ننگی ننگی = رنگی رنگی نقاشی با رنگ انگشتی
- دغدغه این روز هات اینه که مامان پلیس ها کجا میرن شبا میگم خونشون بعد یه روز از دور یه میدون که اداره پلیس بود رد شدیم با هیجان گفتی مامان مامان خونه آقا پلیس ها رو پیدا کردم
- یکی دیگه از دغدغه های فکریت اینه که حیووون ها چه غذاهایی میخورن و من باید به همشون با حوصله جواب بدم خدا نکنه این بین جوابی رو که دیروز بهت دادم رو یادم بره مثلا پیشی برگه ( پیشی گربه ) یه روز گفتم موش یه روز بگم ماهی یا شیر اشتباهه خخخخ و در این بین دغدغه اصلی و هر روزه ات غذای میمون هاست هر روز میپرسی مامان میمون ها چی میخورن یه روز دیگه میخواستم اذیتت کنم گفتم مامان میمون ها پاستیل میخورن بعد چشات گرد شد گفتی اشتباه کردی میمونا موز فقط دوست دارن عاشقتم مامان جون که اینقدر شیرین زبونی
- توی جمع خیلی خوب با بقیه رفتار میکنی و سریع دوست پیدا میکنی یه روز با هم رفته بودیم باشگاه ورزشی یه چند تا از خانومای دیگه هم بچه هاشون رو آورده بودن شما هم رفتی پیش بچه ها تا باهاشون دوست بشی بعد از چند دقیقه اومدی بهت میگم مامان با اون بچه دوست شدی میگی نه موفق نشدم خخخخ اسمشو بهم نمیگه قربونت برم که از این کلمات شیک استفاده میکنی
- و طبق معمول همچنان به وسایل نقلیه علاقه مندی و تموم چراغ قرمز های ایلامو از حفظی تا جایی که چند روز پیش یه جایی تازه چراغ گذاشته بودن با ذوق گفتی مامان مامان ببین یه چراغ قرمز جدید زدن خیلی دقت میکنی
خوب هر چی به مغزم فشار میارم دیگه چیزی یادم نمیاد فعلا عکسها رو میزارم شاید دوباره یادم بیاد و بنویسم
اینجا چغا سبز ایلامه مراسم وِیژه روز کودک که بادبادک ها رو هوا میکردن البته بادبادک ما بالا نرفت ولی تو خوشحال و سرخوش بودی عشقم همین کافی بود
شب عاشورا 94
سرزمین کوچولوها یا به قول خودت شهربازی کوچولو که زیاد هم دوسش نداری خخخخ
شما و بابا جون شب عاشورا کنار قلعه والی ایلام
یه روز خوب پاییزی که بیشتر به روزهای بهاری شبیه بود کنار باغ های زیبای انار تو منطقه ای به نام عرب رودبار خیلی قشنگ بود تو به همراه دخمل خوشگلا به ترتیب غزل ، آیسا ، شادی
اینم از جمله بازی های شما و بابایی شما از اون طرف توپ پرت میکنی و بابایی نباید بزاره توپ بیفته اینور
بیستم آبان ماه جشن تولد بابا جون که آیسا جون و مامان و بابای گلش زحمت کشیده بودن اومده بودن خونمون انشالله که همیشه سایه بابا جون بالای سر ما باشه
شما و بابا جون شهربازی مجتمع آفتاب به قول تو اون شهربازی که دو تا آسانسور داره خخخخ
وقتی شما و مهمونت آرتین در حال بازی کردن هستین
شما و آرتین وقتی از یه گشت شبانه برمیگردین خونه
گاهی وقتا هم اینجوری میشه آرتین خونه ما خوابش میبره عاشقتونم با این دوستی های پاک و بی غل و غش
اینم یکی دیگه از سری سلفی های شما
طبیعت زیبای پاییزی جاده مهران
عاشقتونم
- عاشقتم پسرک شیرین زبون و دوست داشتنی من همیشه شاد و پر انرژی بمون گلم
- عجب پست طولانی شد واقعا خسته شدم امیدوارم شمایی که میخونی خسته نشی تا من باشم که هر فصلی یه پست نذارم و زود به زود بیام
- مثل همیشه دوستون دارم و به خدای مهربون میسپارمتون
- تا این لحظه آرمان جان دقیقا سه سال و هشت ماه سن دارد مادر به فداش