مامان بزرگ عزیزم
- با سلام به همه دوستان گلم .
- خیلی ناگهانی اومدیم مشهد به خاطر فوت مامان بزرگ عزیزم ... الان 13 روز از فوت ایشون میگذره و ما مشهدیم این بار از اومدنمون به مشهد خوشحال نیستم
- آرمان گلم متاسفانه پست امروز با خبر بدی شروع شد . تو پست عیدانه نوشته بودم که حالشون خیلی بد بود خیلی ناراحتم که همچین مامان بزرگ مهربونی رو از دست دادم و از دوستانی که این پست رو میخونن خواهش میکنم واسشون فاتحه بخونن ...
- از خاطرات شما با مامان بزرگ بگم که میشه گفت خاطرات با نمکی هست وقتی شما به دنیا اومده بودی مامان بزرگ مریض بود و گاهی بعضی چیزا رو فزاموش میکرد اما جالب بود که همیشه از همون روز اول به دنیا اومدن شما فکر میکرد شما دو قلویید بهم میگفت این پسر طلا که اینجاست پس اون یکی کوش ؟؟ بهش میگفتم کیو میگی مامان بزرگ جون میگفت داداشش دیگه .... میگفتم خوب اسم داداشش حالا چی هست میگفت : لقمان جالبه که بر وزن آرمان اسم پیدا کرده بود خلاصه که چه شب هایی که من و شما که تازه به دنیا اومده بودین تو اتاق مامان بزرگ نخوابیدیم و تا خود صبح مامان بزرگ واسه شما لالایی نخوند خیلی شما رو دوست داشت شما هم باهاشون خوب رابطه برقرار کرده بودین البته امان از وقتی که مامان شهناز میخواست به مامان بزرگ غذا بده اون وقت شما اخماتون میرفت تو هم که چرا مامان شهناز به شما بیشتر توجه نمیکنه .... ای ناقلا یه کوچولو حسودی میکردی...
واسه شما شعر های قشنگ میخوند گاهی اوقات اسم شما رو فراموش میکرد اما همیشه در حال قربون صدقه رفتن شما بودن .... روحشون شاد
- اما از شما بگم که تو شلوغی های خونه بهتون بد نمیگذشت و البته دوستان فسقلی حاضر در خونه هم حسابی ما رو هر از چند گاهی غافلگیر میکردن اینجا تعداد فسقلی ها زیاد بود و متاسفانه شما از همشون کوچولو تر بودی واسه همین اونی که بیشتر از همه له نورده میشد شما بودی چی بگم دیگه قانون طبیعت اینچنینه مادر جون
- یه عالمه کلمات جدید یاد گرفتی وقتی لباس میپوشیم دیگه سر از پا نمیشناسی دستمو میگیری به سمت در میبری و میگی بیم یعنی بریم ..
کلمه دایی رو خیلی قشنگ تلفظ میکنی .
وقتی چیزی میبینی که نمیدونی چی هست میگی چیه ؟؟؟
پارک که میبینی تند تند پشت سر هم میگی تاب تاب تاب تاب ...
همچنان به زنگ موبایل حساس هستی و اینکه هر کسی گوشی خودش رو جواب بده تو این همه شلوغی و مهمونی میدونی که گوشی من کدومه یا مثلا گوشی خاله کدومه خدا نکنه مثلا من با گوشی خاله صحبت کنم به زور ازم میگیری و پسش میدی به خاله
- قربونت برم مامان جون اینجا اینقدر موضوع واسه شیطنت داری که خدا رو شکر بیخیال تلویزیون شدی
- شب اولی که اومدیم خونه مامان شهنار آقا مهرسام تا صبح بیقرار بود شما هم از صدای گریه مهرسام بد خواب شدی و تا خود صبچ گریه کردی و همه مهمون ها از دست شما و مهرسام عاجز شده بودن هر کی هر راهی به ذهنش میرسید انجام میداد اما فایده ای نداشت ...
- بد تر ازهمه سرماخوردگی سختی گرفتی که حدود 5 روز لب به هیچی نزدی دیشب رفتیم حرم و امام رضا شما رو شفا داد خدا رو شکر الان حالت خیلی بهتره و رو به بهبود هست امیدوارم خیلی زود بشی آرمان بلای همیشگی ...
این عکس واسه یازده ماهگیت هست عزیزم...
دوستون دارم و به خدا میسپارمتون