آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

ماهِ خوب خبر های خوب

1393/4/16 14:21
نویسنده : مامان آرمان
2,000 بازدید
اشتراک گذاری

- با سلام به همه دوستان عزیزم ممنونم از لطفتون که همیشه به یادمون هستین البته منم تو این چندوقت همش دلم پیش تک تک دوستای خوبم چه اونایی که تو دنیای مجازی باهاشون دوستم و چه بقیه ، بود و دلم واستون تنگ شده بود بوس

- همون طور که تو پست قبلی گفتم این سری سفرمون متفاوت بود و قرار بود با قطار بریم از قطار تعریف کنم که خدا رو شکر اون قدر که فکر میکردم بد نبود البته اگه قطارمون 4 ساعت تاخیرگیج نداشت خوب خیلی بهتر بود ما حدود بیست و چهار ساعت سوتداخل قطار بودیم اما با اینحال خیلی سخت نگذشت به جز مواردی که آرمانی ما واسه باباش دلتنگی میکرد و همش بهونه باباش رو میاورد خدا روشکر خوب بود . اما همین قدر بگم که دیگه برگشت رو ریسک نکردیم و با قطار برنگشتیم عینک

- اما از  خبر های خوب این ماه بگم که  عقد خاله مهدیه ِ ارمانی بود تو ماه گذشته خاله مهدیه عقد کرد و یه مراسم کوچولو تو خونه داشتیمبوسمحبت  برای مهدیه جونم آبجی خوشگلم عروس خانوم نازنیم آرزوی بهترین ها رو دارم ایشالله که خوشبخت باشه و اما جوجه کوچولوی ما طبق معمول تو اون شلوغ پلوغی ها حسابی کیف میکرد و با همه رفیق شده بود خدا رو شکر 

- تو این مدت خیلی به آرمانی خوش میگذشت با خاله خاطره ( خاطی ) حسابی رفیق شده بودی با خاله صدیقه همش شوخی میکرد و بهش میگفت صقیقه  بیا بدودو کنیم خخخخ با مامان شهناز که خیلی رفیق بودی بهش میگفتی شهناز بیا کمک کن اینو برداریم شهناز فلان کار رو انجام بده دیگه حسابی بی تعارف بودی اونجا خخخخ 

خاله ملیحه هم که طبق معمول عشق اول و آخرته هر کسی رو که وست داری بهش میگی خاله ملیحه خخخخ خاله ملی بهت میگفت آرمان شر شدی ها تو بهش میگفتی تو تو شر شدی ها .... همه تو کف مودب صحبت کردنت مونده بودن خخخخ مثلا میگفتی شوما بیا شوما بفرمائید یا میگفتی که میخواد بفرمائه خونمون خخخخ  خیلی شیطون با شدی عشقم مشهد هم حسابی بهت خوش میگذشت دیگه روزی نبود که از خونه نریم بیرون البته تو گرمای شدید مجبور بودیم تو ماشین باشیم و بیشتر در گیر و دار خرید های عقد کنون و اینا باشیم در کل سفر خوبی بود خدا رو شکر 

- اینم از عکس ها متاسفانه اینقدر سرمون شلوغ بود که نتونستم زیاد عکس بگیرم یه چند تا هم از ایلیا شیطون بلای دوست داشتنیم عکس گرفتم که تو دوربین خاله مهدیه جا موند 

الان زیاد فرصت ندارم مامان جونم بعدا دوباره میام یه سری از شیرین کاری هات و شیرین زبونی هات مینویسم عشق مامان گل نارم فدات شم 

- مثل همیشه دوستون دارم و به خدا میسپارمتون بوس

 

پسندها (5)

نظرات (3)

مامان شهناز
22 تیر 93 22:07
سلام گل همیشه بهارم شیرین زبونم فدای اون صدازدنت بشم دلم ضعف میره برا شهناز گفتنت واون شرمنده گفتنت که بدودوداریم واقعا اینجا بدون تو سوت وکوره دلم برات قد یه ارزن شده قربون اون شیطنتات برم که خونمونو پرازشادی کرده بودالهی که همیشه سالم وسرحال باشی وزیر سایه مامان وبابادست مامان گلتم دردنکنه بااین عکسای قشنگت وخاطرات زیباکه منو ازدلتنگی در میاره مبوسمتون وبه خدای بزرگ میسپارمتون
خاله سارا و دوستت آرمان
25 تیر 93 16:36
سلام به میمنت و مبارکی خدا رو شکر که زیاد اذیتتون نکرده واقعنی هم راهتون خیلی طولانیه بچه ها هم حق دارن مسیر ما ده ساعته هست البته بدون تاخیر فقط عکس با عینک آفتابیش منو کشته
ماهیار
29 تیر 93 11:19
انشالله همیشه به سفر وای چه ناز شده